عصبانی. خشمگین. (ناظم الاطباء). خشمین. خشمن. غضبناک. خشمگین. غاضب. مغضب. غضبان. غضوب. غضبی. دژم. آلغده. آرغده. ثعلول. (یادداشت بخط مؤلف) : سپهدار گردنکش و خشمناک همی خون شود زیر او تیره خاک. فردوسی. از او پاک یزدان چو شد خشمناک بدانست و شد شاه با ترس و باک. فردوسی. فریدون چو بشنیدشد خشمناک از آن ژرف دریا نیامدش باک. فردوسی. جهان پهلوان رستم خشمناک برفت و نیامد ز لشکرش باک. فردوسی. القاهر.... مردی بود بلندبالا گندم گون و نیکوروی و بر روی وی اثر آبله بود بلندبینی و محاسن انبوه خشمناک و باهیبت و چون بخلافت بنشست سی وچهارساله بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون این تذکره مطالعت کرد طیره شد و خشمناک و متغیر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). شه در او دید خشمناک و درشت بانگ بر زد چنانکه او را کشت. نظامی. زننده شد از تیر خود خشمناک. نظامی. یکی ازپسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشمناک. (گلستان سعدی). فاعی، خشمناک کف برآورده از دهن. (از منتهی الارب)
عصبانی. خشمگین. (ناظم الاطباء). خشمین. خشمن. غضبناک. خشمگین. غاضب. مغضب. غضبان. غضوب. غضبی. دژم. آلغده. آرغده. ثَعلول. (یادداشت بخط مؤلف) : سپهدار گردنکش و خشمناک همی خون شود زیر او تیره خاک. فردوسی. از او پاک یزدان چو شد خشمناک بدانست و شد شاه با ترس و باک. فردوسی. فریدون چو بشنیدشد خشمناک از آن ژرف دریا نیامدش باک. فردوسی. جهان پهلوان رستم خشمناک برفت و نیامد ز لشکرش باک. فردوسی. القاهر.... مردی بود بلندبالا گندم گون و نیکوروی و بر روی وی اثر آبله بود بلندبینی و محاسن انبوه خشمناک و باهیبت و چون بخلافت بنشست سی وچهارساله بود. (ترجمه طبری بلعمی). چون این تذکره مطالعت کرد طیره شد و خشمناک و متغیر گشت. (ترجمه تاریخ یمینی). شه در او دید خشمناک و درشت بانگ بر زد چنانکه او را کشت. نظامی. زننده شد از تیر خود خشمناک. نظامی. یکی ازپسران هارون الرشید پیش پدر آمد خشمناک. (گلستان سعدی). فاعی، خشمناک کف برآورده از دهن. (از منتهی الارب)
آنکه به بیماری کلی مبتلی است. خوره ناک. جذامی. (فرهنگ فارسی معین). خوره ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون مرد کلی ناک را پاک کرد؟ (ترجمه دیاتسارون ص 50). و رجوع به کلی (بیماری) شود
آنکه به بیماری کلی مبتلی است. خوره ناک. جذامی. (فرهنگ فارسی معین). خوره ای. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون مرد کلی ناک را پاک کرد؟ (ترجمه دیاتسارون ص 50). و رجوع به کُلی (بیماری) شود
جای بسیار ملخ. زمینی که ملخ در آن بسیار باشد: ارض مدباه، زمین ملخ ناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دبی، ملخ. مدباه، زمین ملخ ناک. مدبیه، زمینی که ملخ گیاهش خورده بود. (تعلیقات معارف بهاء ولد ص 166)
جای بسیار ملخ. زمینی که ملخ در آن بسیار باشد: ارض مدباه، زمین ملخ ناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دبی، ملخ. مدباه، زمین ملخ ناک. مدبیه، زمینی که ملخ گیاهش خورده بود. (تعلیقات معارف بهاء ولد ص 166)